دوش بادوش. دوشادوش. شانه بشانه. همبر. برابر: چون بگریزی توز عطار چون در دوجهان دوش بدوش تو ام. عطار. همه جا دوش بدوش است مکافات عمل هیچیک را قدمی بر دگری پیشی نیست. پوریای ولی. رجوع به دوشادوش شود، از دوشی به دوش دیگر. از شانه ای به شانۀ دیگری. از کتفی به کتف دیگر. کنایه است از قرار گرفتن بر دوش افراد بسیار: می کشندم چو سبو دوش بدوش می برندم چو قدح دست بدست. همام تبریزی. - دوش بدوش کسی رفتن، دوش بادوش وی رفتن. با او برابر رفتن. (یادداشت مؤلف)
دوش بادوش. دوشادوش. شانه بشانه. همبر. برابر: چون بگریزی توز عطار چون در دوجهان دوش بدوش تو ام. عطار. همه جا دوش بدوش است مکافات عمل هیچیک را قدمی بر دگری پیشی نیست. پوریای ولی. رجوع به دوشادوش شود، از دوشی به دوش دیگر. از شانه ای به شانۀ دیگری. از کتفی به کتف دیگر. کنایه است از قرار گرفتن بر دوش افراد بسیار: می کشندم چو سبو دوش بدوش می برندم چو قدح دست بدست. همام تبریزی. - دوش بدوش کسی رفتن، دوش بادوش وی رفتن. با او برابر رفتن. (یادداشت مؤلف)
دوشادوش. دوش بدوش. شانه بشانه. برابر هم، صف درصف: هزار سوزن الماس بر دل است مرا از این حریرقبایان که دوش بردوشند. بابافغانی شیرازی. رجوع به دوش بدوش شود، معاشر. ندیم. جلیس. هم صحبت: نداند دوش بردوش رقیبان که تنهامانده چون خفت از غمش دوش. سعدی
دوشادوش. دوش بدوش. شانه بشانه. برابر هم، صف درصف: هزار سوزن الماس بر دل است مرا از این حریرقبایان که دوش بردوشند. بابافغانی شیرازی. رجوع به دوش بدوش شود، معاشر. ندیم. جلیس. هم صحبت: نداند دوش بردوش رقیبان که تنهامانده چون خفت از غمش دوش. سعدی
صفی با افرادی بهم پیوسته، دوش بدوش، دوش بادوش، شانه بشانه، (ناظم الاطباء)، همدوش، همراه، همبر، در یک رده و صف برابر: مردم کره دوشادوش سربازان به جنگ پرداختند، (یادداشت مؤلف) : تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار به جوش، نظامی، هرکجا روی آورم بخت سیه همره بود گاه دوشادوش من گاهی به پیشاپیش من، (یادداشت مؤلف)
صفی با افرادی بهم پیوسته، دوش بدوش، دوش بادوش، شانه بشانه، (ناظم الاطباء)، همدوش، همراه، همبر، در یک رده و صف برابر: مردم کره دوشادوش سربازان به جنگ پرداختند، (یادداشت مؤلف) : تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار به جوش، نظامی، هرکجا روی آورم بخت سیه همره بود گاه دوشادوش من گاهی به پیشاپیش من، (یادداشت مؤلف)